حسرت داشتن. (ناظم الاطباء) ، مایۀ افسوس خوردن شدن: وه چه سنگی که خون خاقانی ریختی نامده دریغ از تو. خاقانی. ، حیف آمدن. روا آمدن: نباید که خواهد ز ما باژ و گنج دریغ آیدش جان دانا برنج. فردوسی. دریغت نیاید همی خویشتن سپاهی شده زین نشان انجمن. فردوسی. تو زینسان آفریده بهر کاری دریغ آید که مهمل درگذاری. ناصرخسرو. می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی. سعدی. دریغ آیدم با چنین مایه ای که بینم ترا در چنین پایه ای. سعدی. بزرگی این حکایت بر زبان راند دریغ آمد مرا مهمل فروماند. سعدی. بگفتا دریغ آمدم نام دوست که هرکس نه در خورد پیغام اوست. سعدی. دریغ آمدم زان همه بوستان تهیدست رفتن بر دوستان. سعدی. دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلۀ کوران. (گلستان سعدی). گفتم دریغ آمدم که دیدۀ قاصد به جمال تو روشن گردد. (گلستان) ، مضایقه داشتن. روا نداشتن. بخل ورزیدن: دریغ آیدت تخت شاهی همی ز گیتی مرا دور خواهی همی. فردوسی. دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بسیچ. فردوسی. شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان نیست سزاوار گاو نرگس و ششماد. ناصرخسرو. مر ترا خانه ای دریغ آید زین فرومایگان و اهل شرور. ناصرخسرو. تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی وگرجانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم. سعدی. چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ. سعدی. ، دریغ آمدن از، چشم پوشیدن از. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دانشا چون دریغم آئی از آنک بی بهائی و لیک از تو بهاست. شهید. ، ترسیدن. هراسیدن. (ناظم الاطباء)
حسرت داشتن. (ناظم الاطباء) ، مایۀ افسوس خوردن شدن: وه چه سنگی که خون خاقانی ریختی نامده دریغ از تو. خاقانی. ، حیف آمدن. روا آمدن: نباید که خواهد ز ما باژ و گنج دریغ آیدش جان دانا برنج. فردوسی. دریغت نیاید همی خویشتن سپاهی شده زین نشان انجمن. فردوسی. تو زینسان آفریده بهر کاری دریغ آید که مهمل درگذاری. ناصرخسرو. می گفتمت که جانی دیگر دریغم آید گر جوهری به از جان ممکن بود تو آنی. سعدی. دریغ آیدم با چنین مایه ای که بینم ترا در چنین پایه ای. سعدی. بزرگی این حکایت بر زبان راند دریغ آمد مرا مهمل فروماند. سعدی. بگفتا دریغ آمدم نام دوست که هرکس نه در خورد پیغام اوست. سعدی. دریغ آمدم زان همه بوستان تهیدست رفتن بر دوستان. سعدی. دریغ آمدم تربیت ستوران و آینه داری در محلۀ کوران. (گلستان سعدی). گفتم دریغ آمدم که دیدۀ قاصد به جمال تو روشن گردد. (گلستان) ، مضایقه داشتن. روا نداشتن. بخل ورزیدن: دریغ آیدت تخت شاهی همی ز گیتی مرا دور خواهی همی. فردوسی. دریغش نیاید ز بخشیدن ایچ نه آرام گیرد به روز بسیچ. فردوسی. شعر دریغ آیدم ز دشمن ایشان نیست سزاوار گاو نرگس و ششماد. ناصرخسرو. مر ترا خانه ای دریغ آید زین فرومایگان و اهل شرور. ناصرخسرو. تنم فرسود و عقلم رفت و عشقم همچنان باقی وگرجانم دریغ آید نه مشتاقم که کذابم. سعدی. چو دارند گنج از سپاهی دریغ دریغ آیدش دست بردن به تیغ. سعدی. ، دریغ آمدن از، چشم پوشیدن از. (یادداشت مرحوم دهخدا) : دانشا چون دریغم آئی از آنک بی بهائی و لیک از تو بهاست. شهید. ، ترسیدن. هراسیدن. (ناظم الاطباء)
شگفت آمدن. عجیب به نظر آمدن. شگفت جلوه گر شدن. غریب نمودن. استغراب. (تاج المصادر بیهقی) : غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز بناله رعد غریوانم و به صورت غرو. کسائی. نه آن میوه ای کو غریب آیدت کزو تا توانی نصیب آیدت. نظامی. رجوع به غریب نمودن شود
شگفت آمدن. عجیب به نظر آمدن. شگفت جلوه گر شدن. غریب نمودن. استغراب. (تاج المصادر بیهقی) : غریب نآیدش از من غریو گر شب و روز بناله رعد غریوانم و به صورت غرو. کسائی. نه آن میوه ای کو غریب آیدت کزو تا توانی نصیب آیدت. نظامی. رجوع به غریب نمودن شود
دریغ داشتن. مضایقه کردن. ندادن چیزی یا از چیزی به کسی. کوتاهی کردن. خویشتن داری کردن. امتناع و مخالفت کردن. منع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). انکار کردن و رد کردن و امتناع نمودن و بازداشتن و ترک کردن و دور کردن، زاریدن و ناله کردن و افسوس کردن، رحم کردن، حسرت داشتن. (ناظم الاطباء)
دریغ داشتن. مضایقه کردن. ندادن چیزی یا از چیزی به کسی. کوتاهی کردن. خویشتن داری کردن. امتناع و مخالفت کردن. منع کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). انکار کردن و رد کردن و امتناع نمودن و بازداشتن و ترک کردن و دور کردن، زاریدن و ناله کردن و افسوس کردن، رحم کردن، حسرت داشتن. (ناظم الاطباء)
به موقع آمدن. بهنگام آمدن: بدو گفت خسرو درست آمدی که از جان تو دور بادا بدی. فردوسی. ، صحیح و راست و عقلائی بودن. موافق عقل بودن. خردپسند بودن. راست و صحیح بودن. منطقی بودن. صادق آمدن: چوافراسیاب این سخن بازجست همه گفت گرسیوز آمد درست. فردوسی. چو دوزخ بدانست و راه بهشت عزیر مسیح و ره زردهشت نیامد همی زند و استش درست دورخ را به آب مسیحا بشست. فردوسی. هرچند اندیشه می کنم درست نمی آید که ده هزار سوار ترک در میان ما باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 489). گر قول آن حکیم درست آید با او مرا بس است خردداور. ناصرخسرو. قول حکما درست آمد که گفته اند دوستان در زندان بکار آیند. (گلستان سعدی). پند و وعظ از کسی درست آید که به کردار خوب وچست آید. اوحدی. استقناف، درست آمدن رای و تدبیر. (از منتهی الارب)، کامل آمدن. بی نقص بودن. تمام و کامل بودن: چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد که دیر آی و درست آی ای جوانمرد. نظامی. ز بی آلتان کار ناید درست. نظامی. ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست. کمال اسماعیل
به موقع آمدن. بهنگام آمدن: بدو گفت خسرو درست آمدی که از جان تو دور بادا بدی. فردوسی. ، صحیح و راست و عقلائی بودن. موافق عقل بودن. خردپسند بودن. راست و صحیح بودن. منطقی بودن. صادق آمدن: چوافراسیاب این سخن بازجست همه گفت گرسیوز آمد درست. فردوسی. چو دوزخ بدانست و راه بهشت عُزیر مسیح و ره زردهشت نیامد همی زند و استش درست دورخ را به آب مسیحا بشست. فردوسی. هرچند اندیشه می کنم درست نمی آید که ده هزار سوار ترک در میان ما باشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 489). گر قول آن حکیم درست آید با او مرا بس است خردداور. ناصرخسرو. قول حکما درست آمد که گفته اند دوستان در زندان بکار آیند. (گلستان سعدی). پند و وعظ از کسی درست آید که به کردار خوب وچست آید. اوحدی. استقناف، درست آمدن رای و تدبیر. (از منتهی الارب)، کامل آمدن. بی نقص بودن. تمام و کامل بودن: چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد که دیر آی و درست آی ای جوانمرد. نظامی. ز بی آلتان کار ناید درست. نظامی. ناید خود از شکسته دل اندیشه ها درست. کمال اسماعیل
داخل شدن. وارد گشتن: خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون تر شدم. نظامی. یا از در عاشقان درون آی یا از در طالبان برون رو. سعدی. - درون آمدن از پای، از پای درآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ناتوان گشتن: چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد درون آمد ز پا آن سرو آزاد. ؟ (از لغت فرس اسدی)
داخل شدن. وارد گشتن: خاصترین محرم آن در شدم گفت درون آی درون تر شدم. نظامی. یا از در عاشقان درون آی یا از در طالبان برون رو. سعدی. - درون آمدن از پای، از پای درآمدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). ناتوان گشتن: چو هولک بر دو چشم دلبر افتاد درون آمد ز پا آن سرو آزاد. ؟ (از لغت فرس اسدی)
تأخیر کردن: ز کارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد آن کو بود مرد جنگ. فردوسی. ، ماندن. اقامت کردن. توقف کردن: به رفتن دو هفته درنگ آمدش تن آسان خراسان به چنگ آمدش. فردوسی. چو آباد جایی بچنگ آمدش برآسود و چندی درنگ آمدش. فردوسی. ، مماطله کردن. اهمال کردن. دست دست کردن: که تنها بر او به جنگ آمدی چو رفتی به رزمش درنگ آمدی. فردوسی
تأخیر کردن: ز کارش نیامد زمانی درنگ چنین باشد آن کو بود مرد جنگ. فردوسی. ، ماندن. اقامت کردن. توقف کردن: به رفتن دو هفته درنگ آمدش تن آسان خراسان به چنگ آمدش. فردوسی. چو آباد جایی بچنگ آمدش برآسود و چندی درنگ آمدش. فردوسی. ، مماطله کردن. اهمال کردن. دست دست کردن: که تنها بر او به جنگ آمدی چو رفتی به رزمش درنگ آمدی. فردوسی
قرین درد و الم شدن. - امثال: مگر زبانت درد می آید، چرا از گفتن چیزی که ترا زیان ندارد امتناع ورزی. (امثال و حکم). ، بدرد آمدن. متألم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رنجیده خاطر شدن. آزرده شدن: سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی می رفت و پدریان را از آن نیک درد می آمد. (تاریخ بیهقی ص 58). - به درد آمدن، درد گرفتن. متألم شدن. آزرده شدن. کوفته شدن. احساس غم و رنج کردن: طفل را چون شکم بدرد آمد همچو افعی ز رنج او بربیخت. پروین خاتون. - ، رنجور و کوفته شدن: سوارگان ما نیک بدرد آمده و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 446). - ، متأثر شدن: دل شیرین بدرد آمد ز داغش که مرغی نازنین گم شد زباغش. نظامی
قرین درد و الم شدن. - امثال: مگر زبانت درد می آید، چرا از گفتن چیزی که ترا زیان ندارد امتناع ورزی. (امثال و حکم). ، بدرد آمدن. متألم شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا). رنجیده خاطر شدن. آزرده شدن: سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی می رفت و پدریان را از آن نیک درد می آمد. (تاریخ بیهقی ص 58). - به درد آمدن، درد گرفتن. متألم شدن. آزرده شدن. کوفته شدن. احساس غم و رنج کردن: طفل را چون شکم بدرد آمد همچو افعی ز رنج او بربیخت. پروین خاتون. - ، رنجور و کوفته شدن: سوارگان ما نیک بدرد آمده و بدان زشتی هزیمت شده و اگر خوارزمشاه آن ثبات نکردی... خللی افتادی بزرگ. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 446). - ، متأثر شدن: دل شیرین بدرد آمد ز داغش که مرغی نازنین گم شد زباغش. نظامی